سین هشتم
«کیف میکنم وقتی توی خیابان، بچهای من را میبیند و داد میزند: هی، جک گنجیشکه!» این را جانی دپ 44 سالهای میگوید که خودش هم از بین 38 فیلمی که بازی کرده، نقش «جک گنجیشکه» را بیشتر دوستدارد. «جک گنجیشکه» همان دزد دریایی شوخ و بامزه «دزدان دریایی کارائیب» است که بین بزرگ و کوچک، حسابی محبوب شده. به غیر از فیلمهای سهگانه «دزدان دریایی کارائیب»، بعضی از فیلمهای دیگر جانی دپ هم از تلویزیون پخش شده که احتمالا دیدهاید: ادوارد دستقیچی، چارلی و کارخانه شکلاتسازی، سر بزنگاه و مرد مرده. دندانهای طلای «جک گنجیشکه» واقعاطلابود؟ چرا؟ در مقابل تهیهکنندگان؟ چطوری؟ سالها است که در فرانسه زندگی میکنی. روابطت با هالیوود تغییری نکرده؟ قبول داری در میان ستارگان سینما، تو از یک جایگاه منحصر به فرد و دستنیافتنی برخورداری؟ فکر میکردی در حرفهات تا این حد پیشرفت کنی؟ و بعد از همین مجموعه تلویزیونی چندساله بود که خودت را بالا کشیدی؟ وقتی فیلمهایت را از تلویزیون نشان میدهند، چه حسی داری؟ چرا تا حالا این فیلم را ندیدهای؟ مردم از این فیلم خیلی استقبال کردند. این هم نتوانست تو را به دیدن آن راضی کند؟ بچههایت فیلمهایت را دیدهاند؟ شنیدهام که حتی در پشت صحنه دزدان دریایی هم در قالب «جک گنجیشکه» باقی میماندی؟ پس مرد عنکبوتی در خانه شما قهرمان به حساب میآید؟ جایی گفته بودی که من هزار سال سن دارم. با این حال، طراوت کودکانهای در رفتارت هست که میخواهم بدانم از کجا ناشی میشود؟ منبع: زندگی مثبت
او با وجود محبوبیت و شایستگیاش، هنوز موفق به دریافت جایزه اسکار نشده؛ جایزهای که امسال به خاطر بازی در فیلم «سوئینی تاد» نامزد آن شده و بعید نیست صاحب آن هم بشود.
علاقه وافر جانی دپ به فرزندانش، زبانزد است: «از وقتی بچهدار شدهام، احساس میکنم سر و سامان گرفتهام، حالا برای خودم جایگاه محکمی دارم، چه در زندگی، چه در کار چه در هر چیزی دیگر.» او در سال 2003 و در مصاحبهای با یک مجله آلمانی، امریکا را به تولهسگ خنگی تشبیه کرد که «دندانهای بزرگی دارد و پاچه آدم را میگیرد و آدم را زخمی میکند.» او بعدها به سیانان گفت «دوست دارم بچههایم به امریکا به چشم یک عروسک شکسته نگاه کنند، مدتی آن را برانداز کنند و رهایش کنند.» شاید به همین دلیل است که او مدتهاست از هالیوود دل کنده و با خانوادهاش در فرانسه زندگی میکند. او سادگی و گمنامی زندگی در اروپا را میستاید.
طلا و پلاتین.
روکش بود یا دندان واقعی؟
نه بابا. روکش بود. البته دو دندان دیگر هم طلا بود که با اصرار تهیهکنندگان برداشتیم.
میگفتند داشتن دندانهای طلا به این شخصیت آسیب میزند. آنها با بافتن ریش هم مخالف بودند. اما من هم با آنها مخالفت کردم.
خیلی ساده. گفتم «من به نظرتان احترام میگذارم. تا حدی هم کوتاه میآیم. مثلا دو تا از دندانهای طلا را بیخیال میشوم ولی همه آن را، نه. از بافت ریش هم نمیگذرم چون فکر میکنم به شخصیت داستان آسیب میزند.» خیلی صادقانه به تهیهکنندگان گفتم «شما مرا استخدام کردهاید تا کاری را برایتان انجام بدهم، پس بگذارید آن کار را بیعیب و نقص انجام بدهم. به من اعتماد کنید. اما اگر نمیتوانید، پس بروید سراغ یک هنرپیشه دیگر.»
زیاد، خیلی زیاد. البته به طور مستمر که در فرانسه نبودهام. به هر حال، من که شهروند فرانسوی نیستم. اما در همین مدت چنان از هالیوود دور شدهام که دیگر هیچ چیزی برایم مهم نیست. اسم خیلیها را نمیدانم، خیلیها را نمیشناسم، برایم مهم نیست کی شاهکار کرده، کی گند زده، کی چهقدر درآمد داشته، کی ورشکست شده؛ و این خیلی خوب است.
با خنده) اینها که گفتی، یعنی چی؟ یک جور مریضی خطرناک است؟
نه دیگر. واقعیت است؛ هم محبوبی، هم مورد احترام. هواداران بیشماری در سرتاسر جهان داری و منتقدان هم تو را تحسین میکنند و تو را صاحب سبک میدانند.
امیدوارم همینطور باشد که میگویی. به هر حال، ممنونم.
میتوانم بگویم بله، میدانستم. مثلا وقتی درگیر بازی در مجموعه تلویزیونی «خیابان جامپ، پلاک 21» بودم، میدانستم که این برای من حکم یک جور دوره آموزشی را دارد و بالاخره تمام میشود: 5 روز در هفته، 7 تا 9 ماه در سال، 4 سال آزگار باید میرفتم جلوی دوربین. با اینکه آموزش خوبی بود ولی به نوعی خط مونتاژ شبیه شده بود؛ خالی از هر خلاقیتی. اصلا راضیکننده نبود. من که احساس میکردم دارم دوره حبسم را میگذرانم.
بله دیگر. بعد از آن بود که شروع کردم به بازی در فیلمهای سینمایی. اصلا هم فکر نمیکردم که قرار است چه بشود. فقط نقشی را میپذیرفتم که از بازی آن لذت میبردم. واقعا از بازی در آن فیلمها و شخصیتها راضیام. من شانس آوردم که آنها را به من پیشنهاد دادند. به همه فیلمهایی که بازی کردهام، افتخار میکنم. تجربه بینظیری بود. اما اینکه بازی من چهطور بود، به من مربوط نمیشود. من نمیتوانم در این باره قضاوت کنم.
خیلی بد. اصلا نمیتوانم از تلویزیون فیلم نگاه کنم. اما طی این سالهایی که در فرانسه هستم، دو اتفاق عجیب برایم افتاد. یک بار تلویزیون فرانسه فیلم «اد وود» را به زبان فرانسه پخش کرد. با زبان فرانسه، فضای فیلم حسابی سورئال شده بود. این بود که حدود 10 دقیقه آن را دیدم. یک بار هم فیلم «چه چیزی گیلبرت انگوری را میخورد؟» را پخش کردند که البته من هرگز این فیلم را ندیدهام. آن بار هم فقط عنوانبندی ابتدایی و صحنه افتتاحیه فیلم را دیدم که ناگهان نفسم گرفت و حالم بد شد. سریع تلویزیون را خاموش کردم و زدم بیرون.
البته فقط بحث این فیلم نیست. من بعضی از دیگر فیلمهایم را هم اصلا ندیدهام. این را هم بگویم که من برای تکتک عوامل فیلمهایم احترام قایلم. اینکه من فیلمهایم را نمیتوانم ببینم به قدرت و ضعف آنها ارتباطی ندارد. من فکر میکنم وقتی بازی در یک فیلم تمام میشود، کار من هم با آن فیلم دیگر تمام شده است. پرونده آن فیلم برای من دیگر بسته شده است و من دیگر کاری با آن ندارم. این طوری فقط تجربه شیرین بازی در آن فیلم برایم باقی میماند و هیچ چیزی نمیتواند این حس شیرین را از من بگیرد. این فیلم خاص برای من یادآور دورهای است که واقعا نمیدانستم در چه جایگاهی قرار دارم، نه از نظر احساسی و نه از نظر روانی.
خیلی خوشحال شدم که مردم از فیلم خوششان آمد و توانستند با گیلبرت و آرنی همذاتپنداری کنند. خوشحال شدم که لئو برای بازی در این فیلم نامزد اسکار شد و ناراحت شدم از اینکه دارلن کیتز، که نقش مادرمان را بازی میکرد، نامزد دریافت جایزه نشد. باز هم تاکید میکنم که از استقبال مردم از این فیلم خوشحال شدم. اما واقعا تمایلی به دیدن این فیلم نداشتم. مثل چند تای دیگر از فیلمهایم.
بله، بعضیهایش را؛ مثلا «ادوارد دستقیچی» را، «بنی و جون» را، «دزدان دریایی» را و چندتای دیگر. چند سال پیش، روزی در رستورانی، خانمی از دخترم پرسید «پدرت چهکاره است؟» او کمی مکث کرد و گفت «دزد دریایی».
وقتی برای افتتاح نمایش عروسکهای روبوتی دزدان دریایی به «دیزنی لند» رفتی، بچههایت هم همراهت بودند. وقتی یک عروسک روبوتی بزرگ را در نقش پدرشان دیدند، چه کردند؟
هم خودم و هم آنها، همگی حسابی هیجانزده شده بودیم. بچهها وقتی عروسک غولآسای من را دیدند، داشتند شاخ درمیآوردند. خودم هم. وقتی برای اولین بار دزدان دریایی را به من پیشنهاد دادند، هنوز هیچی نداشت: نه فیلمنامهای، نه شخصیتی، نه حتی داستانی. آن موقع دخترم نزدیک 3 سال داشت و من تمام آن 3 سال را همپای او کارتون تماشا کرده بودم و امثال این عروسکهای روبوتی را میدیدم که البته تجربه بینظیری بود. طی آن سالها بود که فهمیدم این شخصیتهای کارتونی و عروسکی برای ایفای نقش از قوانین دستوپاگیر ما پیروی نمیکنند. حوزه عمل آنها آنقدر وسیع بود که میتوانستند هر کاری بکنند و همین باعث میشد که یک مرد 40 ساله با دختر 3 سالهاش، بتوانند همزمان آن را تماشا کنند و لذت ببرند.
خب، فکر کن کل روز را در این نقش بودهای؛ طبیعی است که حتی وقتی به خانه میروی کمی از آن نقش در وجودت باقی مانده باشد. یک بار وارد خانه شدم و با همان صدای جک گنجیشکه گفتم «آهای بچهها! اوضاع روبهراهه؟» دادشان درآمد که: «اذیت نکن، بابا! ما داریم مرد عنکبوتی میبینیم.»
تا دلت بخواهد از این قهرمانها داریم. مخصوصا که پسرم هر بار در نقش یکی از اینها فرو میرود.
اگر قطبنمای «جک گنجیشکه» را در زندگی واقعیات داشتی، فکر میکنی کدام جهت را نشان میداد؟
جهت خانهمان را؛ همان جایی که خانوادهام هستند.
شاید از نادانی، از جهالت. شاید واقعا کودنم. نمیدانم. آنچه باعث میشود آدم، کودکانه رفتار کند، سروکلهزدن با بچهها است. تماشای کارهای بچههایم، تماشای بزرگ شدنشان، تماشای کنجکاویشان، همه و همه به من کمک کرده کودک باقی بمانم. من دلخوشیهای سادهای دارم؛ مثلا نقاشیهای 2 سالگی بچهام را نگه میدارم و آن را با نقاشیاش در 3 سالگی و بعد در 4سالگی مقایسه میکنم. احساس میکنم دارم یک پیکاسوی دیگر را بزرگ میکنم.
Design By : Pars Skin |